سلام
خوبی؟
عیدت مبارک
انشاالله همیشه خوشحال و سلامت باشی
دیگه چی بگم؟
حالا ینی چی اصلا؟
خوب قربونت برم عزیز من فدات شم الهی
خونت آباد آب شد لیوانی هزار تومن کجای کاری تو؟
از اینجا دیگه با تو نیستم روی صحبتم
با اون عزیزان هست که
خوب چه خبره تو این مملکت؟
علت گرانی گوشت.قاچاق
علت گرانی پیاز.صادرات غیر قانونی
علت گرانی فلان جنس سو استفاده متخلفان
و سو مدیریت نه دیگه سو مدیریت نداریم
یا مدیرمون پخمست یا خودشم ه دیگه
راحت باشین بگین مافیا دست بکار شدن
خون ملتو میکنن تو شیشه مک مک ن
خوب این چه وضشه آقا؟
بله دقیقا با خودتونم این چه وضشه
خدایی داشتیم راحت زندگیمونو میکردیم
با بد و خوبشم میساختیم
این چه کوفتی بود سرمون نازل شد
نکبت از پاکستان گرفته تا کره شمالی
همشون دارن زورت فقط به ما رسیده
خدایی از چهار روز قبل از اینکه این بابا
چار ورق کاغذو پاره کنه رفتم تو سوپری
گفتم چه خبره حمله شده؟
اصلا ملت معطل بودن
بگذریم بیخیال سرتونم درد آوردم
در آخر عید رو به همه تبریک میگم
و قطعه ای رو براتون آماده کردم
که امیدوارم از شنیدنش لذت ببرید
دانلود و پخش آنلاین
دانلود و پخش آنلاین
پسرک از پدر بزرگش پرسید
پدر بزرگ درباره چه می نویسی
پدربزرگ پاسخ داد
درباره تو پسرم
اما مهمتر از آنچه می نویسم
مدادی است که با آن می نویسم
می خواهم وقتی بزرگ شدی
تو هم مثل این مداد بشوی
پسرک با تعجب به مداد نگاه
کرد و چیز خاصی در آن ندید
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت بستگی داره چطور به آن نگاه کنی
در این مداد پنج صفت هست
که اگر به دستشان بیاوری
برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی،
اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد
که هر حرکت تو را هدایت می کند
اسم این دست خداست
او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی
دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد
اما آخر کار نوکش تیزتر می شود و اثری
از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی
چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد
برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم
بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست
در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست
زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است
و سر انجام پنجمین صفت مداد
همیشه اثری از خود به جا می گذارد
پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی
ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت
به هر کار می کنی هشیار باشی و بدانی چه می کنی
همهی ما میدانیم که گرانش ماه باعث
به وجود آمدن جز و مد در زمین و
گرانش خورشید باعث گردش زمین به
دور آن و ماندن سیارهی ما در مدار خورشید میشود
اما درک ما از این واقعیت چقدر است
گرانش نیروی قدرتمندی است که از مواد ایجاد میشود
و اجسام سنگینتر با گرانش بالاتر اجسام سبکتر
را به سمت خود جذب میکنند
در حالی که دانشمندان تحقیقات زیادی
را روی تأثیرات این نیرو انجام دادهاند
اما هنوز مطمئن نشدهاند که چرا این نیرو وجود دارد
چرا نیرویی که اتمها را درکنار یکدیگر نگه
میدارد متفاوت از جاذبه است
آیا جاذبه یک ذره است
اینها سؤالاتی است که هنوز دانش کنونی
ما از فیزیک توانایی پاسخ گویی به آنها را ندارد
یک کک در زمان پرش ظرف
یک میلی ثانیه به ارتفاع ۸ سانتی متر
می رسد که این میزان ۵۰ برابر سریع
تر از شتاب یک سفینه ی فضایی است
وقتی روی کره ی زمین آروغ می زنید
نیروی گرانش مواد جامد و مایعات غذاهایی
که خورده اید را درون بدن تان نگه می دارد
بنابراین تنها گاز معده از دهان خارج می شود
بدون نیروی گرانش گاز نمی تواند از
مایعات و مواد جامد جدا شود و در
نتیجه ممکن نیست در فضا
بتوانید بدون بالا آوردن آروغ بزنید
رشد بینی و گوش های انسان
تا پایان عمر او ادامه دارد
حتی زمانی که رشد بقیه ی
اعضای بدن او پایان یافته است
فقیری به در خانه بخیلی آمد
گفت شنیده ام که تو قدری
از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای
و من در نهایت فقرم
به من چیزی بده بخیل گفت
من نذر کوران کرده ام فقیر گفت
من هم کور واقعی هستم
زیرا اگر بینا می بودم
از در خانه خداوند به در
خانه کسی مثل تو نمی آمدم
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد
گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال
خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد
حکیمى او را دید و به او گفت اى احمق
بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو
را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال
باطل را از سرت بیرون کن
زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد
ولى تو مى توانى خاموشى
را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد
خلیفه گفت
مرا پندی بده
بهلول پرسید
اگر در بیابانی بیآب
تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی
در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی
هارون الرشید گفت
صد دینار طلا
بهلول پرسید
اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد
هارون الرشید گفت
نصف پادشاهیام را
بهلول گفت
حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی
چه میدهی که آن را علاج کنند
هارون الرشید گفت
نیم دیگر سلطنتم را
بهلول گفت
پس ای خلیفه، این سلطنت
که به آبی و بولی وابسته است
تو را مغرور نسازد که با خلق
خدای به بدی رفتار کنی
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم
فردا اگر جواب دادی هستی و گرنه عزل میشوی
سوال اول: خدا چه میخورد
سوال دوم: خدا چه می پوشد
سوال سوم: خدا چه کار میکند
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست
ناراحت بود غلامی فهمیده و زیرک داشت
وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده
اگر جواب ندهم برکنار میشوم
اینکه خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت هر سه را میدانم اما دو
جواب را الان میگویم و سومی را فردا
اما خدا چه میخورد
خدا غم بنده هایش رامیخورد
اینکه چه میپوشد
خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند
وزیر به دو سوال جواب داد
سلطان گفت درست است ولی بگو
جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی
وزیرگفت این غلام من انسان
فهمیده ایست جوابها را او داد
گفت پس لباس وزارت را دربیاور
و به این غلام بده غلام هم لباس
نوکری را درآورد و به وزیر داد
بعد وزیر به غلام گفت
جواب سوال سوم چه شد
غلام گفت آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند
خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود
را محکم به سینهاش چسبانیده بود
و طول خیابان را طی میکرد
به فکرش افتاد این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند
ولی از حواس پرتی و شگی خودش میترسید
توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه
از این هدیه ارزشمند مراقبت کند
فکری به ذهنش رسید وارد خانه که شد
هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت
تقدیم به همسر عزیزم
همسرش تا آخر عمر
آن هدیه را مثل تکهای از
بدن خودش مواظبت میکرد
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در
حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت
چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار
ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد
جلو رفت و از او پرسید
شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی
جوان با تعجب جواب داد
ماهی دوهزار دلار
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از
کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده
و به جوان داد و به او گفت
این حقوق سه ماه تو
برو و دیگر اینجا پیدایت نشود
ما به کارمندان خود حقوق میدهیم
که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند
و بیکار به اطراف نگاه کنند
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد
مدیر از کارمند دیگری که در
نزدیکیاش بود پرسید
آن جوان کارمند کدام قسمت بود
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد
او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود
دختری کنجکاو میپرسید:عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفت: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم!
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس
به اردو میبرد. در مسیر حرکت
اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود
که نرسیده به آن تابلویی با این
مضمون دیده میشود حداکثر ارتفاع سه متر
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود
ولی چون راننده قبلاً این مسیر را
آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود
اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده
میشود و پس از به وجود آمده صدایی
وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده
پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک
لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث
این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل
کردن با ماشین سنگین دیگر و
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه
پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت
راه حل این مشکل را من میدانم
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید
برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو
پسربچه با اطمینان کامل میگوید
به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید
و یادتان باشد که سر سوزن به این
کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد
و راه حل را از او خواست. بچه گفت
پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان
داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم
و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی
باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد
غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم
و در این صورت میتوانیم از هر
مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم
مسئول اردو از او پرسید
خب این چه ربطی به اتوبوس دارد
پسربچه گفت
اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس
اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم
کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد
درباره این سایت