مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود
را محکم به سینهاش چسبانیده بود
و طول خیابان را طی میکرد
به فکرش افتاد این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند
ولی از حواس پرتی و شگی خودش میترسید
توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه
از این هدیه ارزشمند مراقبت کند
فکری به ذهنش رسید وارد خانه که شد
هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت
تقدیم به همسر عزیزم
همسرش تا آخر عمر
آن هدیه را مثل تکهای از
بدن خودش مواظبت میکرد
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در
حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت
چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار
ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد
جلو رفت و از او پرسید
شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی
جوان با تعجب جواب داد
ماهی دوهزار دلار
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از
کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده
و به جوان داد و به او گفت
این حقوق سه ماه تو
برو و دیگر اینجا پیدایت نشود
ما به کارمندان خود حقوق میدهیم
که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند
و بیکار به اطراف نگاه کنند
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد
مدیر از کارمند دیگری که در
نزدیکیاش بود پرسید
آن جوان کارمند کدام قسمت بود
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد
او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود
درباره این سایت