محل تبلیغات شما

فقیری به در خانه بخیلی آمد


 گفت شنیده ام که تو قدری


 از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای 


و من در نهایت فقرم


 به من چیزی بده بخیل گفت


 من نذر کوران کرده ام فقیر گفت


 من هم کور واقعی هستم


 زیرا اگر بینا می بودم


 از در خانه خداوند به در


 خانه کسی مثل تو نمی آمدم




نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد


 گفتار را به الاغ تلقین مى کرد و به خیال


 خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد


حکیمى او را دید و به او گفت  اى احمق 


 بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو


 را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال


 باطل را از سرت بیرون کن


 زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد


 ولى تو مى توانى خاموشى 


را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى




روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد


خلیفه گفت


مرا پندی بده


بهلول پرسید


اگر در بیابانی بی‌آب 


تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی


در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی


هارون الرشید گفت


صد دینار طلا


بهلول پرسید


اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد


هارون الرشید گفت


نصف پادشاهی‌ام را


بهلول گفت


حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی


چه می‌دهی که آن را علاج کنند


هارون الرشید گفت


نیم دیگر سلطنتم را


بهلول گفت


پس ای خلیفه، این سلطنت


 که به آبی و بولی وابسته است


تو را مغرور نسازد که با خلق


 خدای به بدی رفتار کنی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها